حامد بهداد
نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

                                    عکس جدید حامد بهداد در کنار برادرش حسام بهداد +مصاحبه 90

نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

 به گزارش خبرنگار سینمایی فارس، نشست هفتگی باشگاه فیلم تهران در روز یکشنبه 12 آذر ماه به نقد و بررسی فیلم سینمایی  

«بیتابی بیتا»  به کارگردانی مهرداد فرید اختصاص دارد.

بنابراین گزارش، نشست نقد فیلم سینمایی بلافاصله بعد از نمایش آن با حضور مهرداد فرید (کارگردان)، الهه حصاری، فریبا کوثری، مجید 

مشیری (بازیگران)، مرتضی غفوری (مدیر فیلمبرداری)، «خسرو نقیبی» (منتقد) و علی رزازیان (مجری، کارشناس) برگزار خواهد شد.

علاقمندان به عضویت و حضور در نشست‌های باشگاه فیلم تهران می‌توانند به فرهنگسرای ارسباران واقع در خیابان جلفا مراجعه و برای 

کسب اطلاعات بیشتر با شماره های 20-22872818 تماس بگیرند.


حضور حامد بهداد قطعی نمی باشد!

نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

 

                                         خبرگزاری فارس: فهيم: جشنواره فجر به «حامد بهداد» ظلم كرد

 

محمد تقي فهيم، مدير مسئول مجله سينمارسانه در گفت‌و‌گو با خبرنگار سينمايي فارس در مورد فيلم «دل‌خون» ساخته محمدرضا رحماني اظهار داشت: به نظر من «دل‌خون» يكي از بهترين آثار سينمايي بود كه در جشنواره فيلم فجر اخير به نمايش درآمد. دبير جشنواره اصلاح الگوي مصرف در ادامه افزود: «دل‌خون» را مي‌توان يكي از پديده‌هاي سينما در سال 88 قلمداد كرد، اين فيلم مي‌توانست بيشتر از اين‌ها مطرح باشد اما به دليل كم‌توجهي‌هايي كه در قبال اين اثر سينمايي انجام شد، نتوانست آنچنان كه بايد در جامعه مطرح شود. اين منتقد ادامه داد: «دل‌خون» يكي از حساس‌ترين مسائل جامعه را مطرح مي‌كند؛ البته موضوع جديدي نيست، اما به دليل فراز و فرودهاي داستان، «دل‌خون» فيلمي قابل تأملي به نظر مي‌رسد. البته ساختار اين فيلم از استحكام كافي برخوردار نيست، فيلمنامه و اجرا در خدمت يكديگر نيستند و اين اثر وحدت و رويه يكدست ندارد، متأسفانه قصه‌هاي فرعي فيلم نتوانسته‌اند در جهت داستان اصلي حركت كنند و از اين رو بازي «حامد بهداد» (عماد) بيشتر از ديگر بازي‌ها به چشم مي‌رسيد. فهيم در مورد بازي‌ها افزود: به دليل شخصيت محور بودن «دل‌خون»، فيلم استوار بر بازي «حامد بهداد» است، به اعتقاد من در جشنواره فيلم فجر اخير در حق اين بازيگر ظلم شد و او مستحق تصاحب عنوان بهترين بازيگر مرد اين جشنواره بود، اين بازيگر سينما اگر در كليشه‌ها فرو نرود مي‌تواند بيش از گذشته خود را در عرصه هنر به مخاطبان داخلي و خارجي معرفي كند. همچنين «الناز شاكردوست»، بازيگر خوبي است و اگر شخصيت مناسبي براي وي در نظر گرفته شود، مي‌تواند بازي‌هاي شاخصي را از خود نشان دهد، مشكل اين بازيگر در اين فيلم، كليشه بودن شخصيت فيلمنامه بود، نقش خانم وكيل چيزي فراتر از آنچه در گذشته ديده‌ايم نيست و كپي وكلاي زني است كه در آثار سينمايي گوناگون به تصوير كشيده شده‌اند. اين وكيل نمي‌تواند احساسات مردم را در كنار اجراي قانون تشديد كند. «پوريا پورسرخ» بيشتر براي اين است كه نامي از وي در فيلم باشد تا مخاطب را براي ديدن اين فيلم ترغيب كند، هرچند كه او بازيگر خوبي است. فهيم در پايان در مورد مسائل فني گفت: فضاسازي خوبي را در «دل‌خون» شاهد بوديم، موسيقي، بازي‌ها و لوكيشن‌ها در خدمت فيلمنامه است. وي در پايان گفت: به نظر مي‌رسد به جزئيات فيلمنامه در اين اثر سينمايي توجه شده و فيلم با پشتوانه پژوهشي بخش‌هاي مختلف به تصوير كشيده شده است، در ضرباهنگ فيلم در سكانس‌هاي گوناگون دقت كافي صورت نگرفته است؛ همچنين دكوپاژها نيز مطلوب نيست، داستان فرعي كه براي زندگي شخصي اين وكيل روايت مي‌شود، نمي‌تواند در فيلم آنچنان تاثيرگذار باشد و چون قابليت يك فيلم سينمايي مجزا را دارد، حتي گاه انرژي داستان اصلي را مي‌گيرد و ذهن مخاطب را از پيگيري آن منحرف مي‌كند. انتهاي پيام/ا

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

 


                        

نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

 ا

سینما - سایت روزنامه ایران نوشت:
در اوضاع و احوالی که حتی فیلم‌های مجوز گرفته از وزارت ارشاد مانند «خوابم می‌آد» از سوی حوزه هنری غیرمجاز تشخیص داده شده و قابلیت اکران در سینماهای حوزه را پیدا نمی‌کنند، این‌که ببینیم یک موسسه فعال در شبکه نمایش خانگی نام یک هنرمند معروف را ابزاری کند برای کمک به فروش محصول خویش آن قدرها عجیب و غریب نیست.
 
صحبت از فیلمی ویدیویی است با نام «مردی که گیلاس‌هایش را خورد»؛ فیلمی که بازیگر اصلی آن حسن پورشیرازی است اما موسسه عرضه کننده محصول نام حامد بهداد که تنها حضوری افتخاری در فیلم داشته را به صورت گل درشت روی جلد دی‌وی‌دی آورده است. باز اگر این حضور تنها محدود می شد به همین جلد دی‌وی‌دی مشکلی نبود اما این موسسه در تبلیغاتی گسترده که از ویدیوکلوب‌ها تا سوپرمارکت‌ها و مراکز خرید را دربر می‌گیرد پوسترهایی از این فیلم را که تصویر حامد بهداد، طرح اصلی پوستر را به خود اختصاص داده توزیع کرده تا به این ترتیب بتوان حداقل کاری کرد که هواداران بهداد هم که شده، فیلم را بخرند.
 
                              
 
در توانایی بازیگران اصلی «مردی که گیلاسهایش را خورد» یعنی حسن پورشیرازی و آشا محرابی شکی نیست و اتفاقا هر دوی آن‌ها یکی از بهترین بازیهای‌شان را در این فیلم ویدیویی انجام داده‌اند اما استفاده ابزاری از نام یک هنرمند مثل بهداد برای کمک به رونق فیلم، نه اخلاقی است نه منطقی و نه حتی حرفه‌ای!
 
جالب این‌جاست که یکی از تهیه کنندگان نسبتا خوشنام سینمای ایران یعنی امیر سماواتی تهیه کننده فیلم بوده و چنین اشتباه فاحشی رخ داده وگرنه احتمالا حتی تصویر کوچک پورشیرازی و محرابی هم روی جلد دی‌وی‌دی نمی‌آمد.
 
کمترین کاری که دست اندرکاران تولید فیلم می‌توانستند انجام دهند این بود که در کنار تصویر بزرگی که از بهداد روی پوستر و جلد دی.وی.دی آورده‌اند در حد یک خط از حضور افتخاری وی در فیلم هم سخن بگویند، اما نه روی پوستر و دی‌وی‌دی و نه حتی در تیتراژ فیلم به چنین حضوری اشاره نشده است و مخاطب فیلم را با دقت تماشا می کند بلکه ببیند حامد بهداد بناست چه نقشی در وقوع اتفاقات داشته باشد، اما جز زمانی حدودا 4 دقیقه و چند ثانیه بیشتر، هیچ اثری از جناب بهداد در این فیلم به چشم نمی خورد. این زمان 4 دقیقه‌ای هم مجالی شده برای آن که به مانند همیشه بهداد با نقش آفرینی هیستریک-کمیک خود ادای دینی کرده باشد به مخاطبانش!
نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی
 
 
حامد بهداد بازیگر سینمای ایران سال ۱۳۵۲ در نیشابور به دنیا آمده است. حامد بهداد با فیلم «آخر بازی» ساخته همایون اسعدیان، به سینمای ایران معرفی شد و به خاطر بازی در همین فیلم نامزد دریافت سیمرغ بلورین جشنواره فیلم فجر شد. «بوتیک»، «کافه ستاره»، «دایره زنگی»، «باغ فردوس، پنج بعد از ظهر»، «هفت دقیقه تا پاییز»، «سعادت آباد» و «نارنجی پوش» از جمله فیلم‌های این بازیگر سینمای ایران است. بهداد سال ۱۳۸۹ به خاطر بازی در فیلم «جرم» ساخته مسعود کیمیایی توانست سیمرغ بلورین نقش مکمل جشنواره فجر را به دست آورد.
 
 
 
 
 
نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

 

 
اضافه وزن 20 کیلویی حامد بهداد و بیماری حاصل از آن و ساخت سریال "ویلای من" توسط مهران مدیری از اخبار مهم سینمای ایران در هفته میانی آبان 91 است.
 واکنش اسکار، بیمارستان رفتن حامد بهداد، توقیف "آینه و شمعدون"، "سرانجام پروژه خسته نباشید"، مهران مدیری و سریال جدید خانگی و... از اخبار مهم سینمای ایران در هفته گذشته بود.
 
در ادامه تحریم اسکار
بروس دیویس یکی از روسای کمیته فیلم خارجی‌زبان آکادمی علوم و هنرهای سینمایی می‌گوید تحریم جوایز اسکار ۸۵ از سوی ایران برای این کمیته ناراحت‌کننده بود.
 
بروس دیویس مدیر اجرایی پیشین آکادمی علوم و هنرهای سینمایی و ران یرکسا که به اتفاق ریاست کمیته فیلم خارجی‌زبان آکادمی را به عهده دارند، در گفت‌وگو با نشریه آمریکایی ورایتی درباره اشکالات وارد به این کمیته در مورد معرفی نمایندگان کشور‌ها و نحوه انتخاب نامزدهای بخش اسکار فیلم خارجی‌زبان توضیحاتی دادند.
 
در بخشی از این گزارش که روز دوشنبه منتشر شد، آمده است: متاسفانه یکی از فیلم‌هایی که امسال در آکادمی امکان نمایش ندارد، کمدی، درام "یه حبه قند" به کارگردانی رضا می‌رکریمی است که ایران - برنده اسکار فیلم خارجی‌زبان پارسال با "جدایی نادر از سیمین" ساخته اصغر فرهادی - در اعتراض به تولید فیلم ویدیویی ضد اسلامی معصومیت مسلمانان در ایالات متحده، حاضر به معرفی آن به آکادمی نشد.
 
حامد بهداد روانه بیمارستان شد
در حالی که فیلمبرداری فیلم "چه خوبه برگشتی" داریوش مهرجویی چند روزی است که آغاز شده، امروز فیلمبرداری این فیلم با اتفاق غیر مترقبه‌ای همراه شد.
 
حامد بهداد بازیگر این فیلم سر صحنه فیلمبرداری با افت فشار و ضعف جسمانی روبرو شد و راهی بیمارستان شد.
 
هر چند ساعاتی بعد با انجام درمان‌های لازم حال این بازیگر بهبود یافت و به محل فیلمبرداری برگشت.
 
 حامد بهداد در "چه خوبه برگشتی" نقش یک پزشک را بازی می‌کند و داریوش مهرجویی از او خواسته برای بازی در این نقش 30 کیلو به وزنش اضافه کند! حامد بهداد هم با اضافه کردن 20 کیلو به وزنش کارش را در این فیلم شروع کرده.
 
این اضافه وزن در زمان اندک در کنار فاصله کم از فیلمبرداری پر فشار فیلم "فرزند چهارم" در کنیا می‌تواند از عوامل ناراحتی جسمانی ایجاد شده برای بهداد باشد.
 
نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

 

 harshabtanhaee_30nema%20(5)_141[1].jpg

 

 

4turb7l[1].jpg

 rahe-hal-31-1-87-b[1].jpg    

 iractor_behdad_0[1].jpg

 

 

 

            


تعداد نمایش : 9495 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

                             

                           فیش...فیش....فیش..... جارو میکنم من.................................

نگارش در تاريخ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, توسط احسان تمسکنی

         ga1fw96pe9zoicwsse9 ماجرای قهر حامد بهداد با خانواده‌اش و بازیگر شدنش

 

اول:پدرم به نظرم
روح پاکی در این جهان دارد. او واقعا خالصانه به من کمک کرد. آن هم در آن
شرایط بحرانی میان نوجوانی و جوانی که من حتی با او حرف هم نمی زدم. الان
می فهمم آدم ۱۹ ، ۲۰ ساله اصلا آدم بزرگی نیست و اصلا آدم هیچ وقت بزرگ نمی
شود؛ آدم همیشه بچه است. روزی که بارهایم را بسته بودم تا برای همیشه به
تهران بیایم، موقعی که می خواستم بروم راه آهن، پدرم گفت: «من هنوز باهات
صحبت نکردم.» گفت: «چند تا نصیحت برایت دارم.» نشستم، فضای خیلی آرامی بین
ما حاکم شد. گفت: «شب به شب جوراب هایت را بشور، هیچ وقت لباس هایت بو نده،
همیشه تمیز باش.» گفت: «مردم توی شکمت را نمی بینند اما لباسهایت همیشه
جلوی چشم هستند.» گفت که هیچ وقت خانه مردم نرو، مزاحمشان نشو، نگذار کسی
سرت منت بگذارد، آبروی من را نبر و خلاصه آن قدر از این دست حرف ها زد که
من غرق جادو شدم.
دوم:هیچ وقت یادم نمی رود گفت:
“صبر کن می رسانمت.” با این که خیلی کار داشت، گرفتار بود و لحظه لحظه
زندگی اش برایش مهم بود، حاضر شد تمام غرولندها را به جان بخرد. درست مثل
همیشه که با تمام وجودش زحمت می کشید. مرا برد توی راه آهن و اجازه گرفت تا
بارهایم را تا دم قطار برایم بیاورد. آمد و روبوسی کرد و گفت: “موفق
باشی.” رفتم توی قطار و سر جایم نشستم و غرق رویاهای رسیدن به پایتخت، مطرح
شدن و بردن اسکار شدم. آن قدر خیالم سبک پرواز می کرد و مطمئن بودم به همه
چیز می رسم که فراموشم شد قطار دارد حرکت می کند. سرم را به طرف پنجره
گرداندم، دیدم یک عده دارند برای مسافرانشان دست تکان می دهند. یک لحظه
یادم افتاد که هنوز از پدرم خداحافظی نکردم.
سوم:یادم
رفته بود مثل دوران کودکی که بابا، من و مامان را داخل قطار می فرستاد و
می ایستاد تا برایمان دست تکان دهد و با ما بای بای می کرد با او خداحافظی
کنم. حالا من ۲۰ ساله فراموش کرده بودم پدرم آنجا ایستاده و من باهاش بای
بای نکرده ام. آمدم جلوی پنجره دیدم دور ایستاده و دارد از بین پنجره ها
دنبال من می گردد. دو تا سالن را دویدم تا به جایی که ایستاده بود رسیدم.
چشمهایش را می چرخاند تا بچه اش را پیدا کند. با مشت کوبیدم روی شیشه. من
را ندید. مشت دوم را محکم تر کوبیدم. بالاخره دید. با زبان اشاره گفتم که
شما دیگر بروید واقعا زحمت کشیدید من را رساندید. دست تکان داد و همان
زمان، جهان برای من اسلوموشن شد.
چهارم: آن موقع
بود که دیدم چه قدر پدرم شکسته شده. اولین بار بود که دیدم بابای من دیگر
قهرمان یا پهلوان نیست. آن وقت بود که دیدم مثل دیگران ضعیف و خسته است.
خسته از این که تمام مدت همه بار زندگی روی دوشش بود. یاد فیلم «هفت دلاور»
افتادم که” چارلز برانسون”، بچه های کوچکی که از دست پدر و مادرشان می
نالیدند را زد و گفت: «دیگر هیچ وقت این حرف ها را نزنید. بار بزرگ، روی
دوش پدر و مادرهای شماست. دیگر به آن ها نگویید ترسو! آن ها از ما خیلی
شجاع ترند.»
پنجم: از هم جدا شدیم و هرکس به افق
خودش رفت و دور شد. من که تا آن زمان با پدرم قهر بودم برای همیشه با او
آشتی کردم. برگشتم به سمت شیشه های این طرف و چشمم افتاد به حرم امام رضا
(ع)، باهاش حرف زدم و خانواده ام را سپردم به او. آن قدر گریه کردم که چند
خانم با تعجب پرسیدند: «مگر چه شده که این قدر گریه می کنی؟» و من واقعا
نمی دانستم چرا؟ بعدها شنیدم پدرم هم همان موقع زده زیر گریه! هیچ وقت اشک
پدرم را ندیده بودم. باز هم ندیدم و فقط شنیدم. بعد انگار پیرمردی ازش می
پرسد: «چرا گریه می کنی؟» می گوید: «هیچی! فقط بچه ام را فرستاده ام تهران
برود دانشگاه و درس بخواند.» با تعجب پرسیده:« این که گریه ندارد! خیلی هم
خوب است. من فکر کردم فرستادیش سربازی.» برای همین است که می گویم دانشجو
احترام دارد؛ برای این که پدران‌شان نان‌شان را توی خون‌شان می زنند تا
فرزندان‌شان مملکت را بسازند.
ششم:به همه
خواسته هایم نرسیدم.اگر نرسیدم به وقتش به آن ها می رسم و اگر هرگز نرسیدم
حتما صلاح نبوده. همه چیز آهسته و به وقت خودش اتفاق می افتد. شاید خداوند
این رشد را اندازه جنبه من در نظر گرفته و همین کافی ست. به خدا بعضی وقت
ها صدایی به من می گوید که دروغ می گویم و من همیشه دلم می خواسته که همین
باشم. باز گاهی اوقات همان صدا می گوید :”نه می خواهم فلان کار را بکنم یا
در فلان جا درس بخوانم.” هر روز یک صدا یک چیز جدیدی به من می گوید. این
قدر در تعارض ذهنم هستم که نهایت ندارد. گاهی اوقات غصه می خورم و از خودم
بلند بلند می پرسم که آیا انگیزه ات را برای بازیگری از دست داده ای؟ و آیا
فکر نمی کنی اگر این اتفاق بیفتد یک نوع ناسپاسی به خداست؟ همین جوری
بازیگری نمی کنم، با دل و جانم بازی می کنم، با تمام وجودم بازی می کنم، به
شکل زمینی و تکنیکی به بازیگری ام نگاه نمی کنم، به شکل یک تمرین مقدس به
آن نگاه می کنم.
هفتم: وقتی در مشهد بودم زندگی
سختی داشتم و خانواده خیلی تحت فشار بودند. اما همه این سختیها را پدرم به
جان خریده بود. پدرم بر عکس من ذهن بسیار قوی ای دارد. کار من شبانه روز و
وقت و بی وقت رفتن به زیارت امام رضا(ع) بود.هیچ سرگرمی خاصی نداشتم. آن
زمان تازه گواهینامه گرفته بودم و پدرم ژیان کهنه اش را به من داده بود. به
همراه دوستانم هادی و محسن طالبی، محمد علوی، علی همایونی و محمد جلالی هر
شب حرم می رفتیم، گاهی با حال خوب و گاهی با حال بد. من همه چیزهای زندگی
ام را از آن فضا مطالبه کردم و اصلاً چیزی نمانده که نخواسته باشم.
هشتم: این
اتفاق شخصی ست. می رفتم و می نشستم یک گوشه و ساعت ها به گنبد طلا خیره می
شدم، سر مزار حاج آقا نخودکی یا شیخ بهایی قرآن می خواندم. دلم می خواست
کسی پیدا شود و راهم بیندازد. توی دلم شور و شوق به وجود آورد اما آن روزها
اوضاع زندگی ام خیلی بد بود. با پدر و مادرم قهر بودم.
نهم:دلم
می خواست ابراز عشق کنم اما نمی توانستم. هیچ وقت اعتماد به نفس انجام
کاری را نداشتم. حرف هایم باعث می شد مدام با خودم فکر کنم عجب آدم بد و
زشتی ام. من حق عاشق شدن را ندارم. هیچ دختری از من خوشش نمی آید. چرا؟ چون
شهرستانی ام، لباس های خوبی تنم نمی کنم و هزار تا چیز دیگر. تمام عناوین
پست و زشت دنیا را به خودم نسبت می دادم. مادرم نمی دانست چه بدی بزرگی در
حقم کرده بود. تنهایی رفتم امتحان گواهی نامه رانندگی دادم.
دهم:یادم
می آید بین پنج تا گروه پنج نفره تنها کسی که قبول شد من بودم. بعدش صاحب
ژیان شدم و هر روز بچه های دبیرستان را می بردم گردش و تفریح. من، آرشیا،
امیر فیروز، کاوه باقری و خیلی های دیگر چه خاطره هایی با آن ژیان داشتیم.
همان سال برای کنکور درس خواندم. قبلش رفتم زیارت و با خودم عهد کردم درس
بخوانم، دانشگاه قبول شوم، هنرپیشه شوم و به همه آرزوهایم برسم. آن موقع
خیلی بچه بودم. فقط ۱۹ سال داشتم که برای کنکور دانشگاه آزاد آمدم تهران.
روز قبل از کنکور که داشتم راه می افتادم صدای افشین؛ پسر خاله ام را شنیدم
که دنبال ماشین می دوید و می گفت: «حامد! تمام مدارک و مدادرنگی هایت را
جا گذاشتی.» داشتم می رفتم امتحان بدهم اما حتی شناسنامه ام را هم جا
گذاشته بودم. برگشتم و مدارکم را گرفتم. چند سال بعد افشین فوت کرد. می
توانست هنرمند بزرگی شود و الان پدر و مادرش از حضورش لذت ببرند. واقعا حیف
شد.
یازدهم:قبل از این که برای کنکور به تهران
بیایم، پدر بزرگ و مادر بزرگم به همراه چند نفر از اعضای فامیل، آمدند تا
من و مادرم را با هم آشتی دهند. یادم می آید مادر و مادربزرگم در آشپزخانه
نشسته بودند. مادر بزرگم گفت: «مادرت را ببوس!» خیلی بی صدا زدم زیر گریه.
مادرم بلند شد، مرا بوسید و گفت:« تقصیر من بود. حرف زشتی زدم.» و واقعا هم
حرف زشتی بود. شاید اگر یک روز با چوب توی سر یکی بزنی، آن قدر بد نباشد
اما وقتی ضعف کسی را به رخش می کشی، برایش نهادینه می شود و توی وجودش می
رود، آن وقت دیگر حتی نمی تواند حرکت کند. آمدم تهران، کنکور دادم و
برگشتم. یک روز در خانه را که باز کردم، دیدم برادرم ایستاده و فریاد می
زند که «قبول شدی!» ، امروز می فهمم قبول شدن توی دانشگاه چه قدر جای
خوشحالی دارد. وقتی بچه ها دانشگاه قبول می شوند، فضایشان جدی می شود و
آکادمیک فکر می کنند. یکی از مهم ترین دوران زندگی آدم دوران دانشگاه است
چون تبدیل به ابر انسان می شود، می تواند فکر کند و درست انتخاب کند.بین ۶
هزار نفر، نفر نوزدهم شدم و شهرام حقیقت دوست از رشت نفر بیستم شد. ما خیلی
زود با هم دوست شدیم.من به خاطر دانشگاه به تهران آمدم. اگر نمی آمدم هیچ
وقت به اینجا نمی رسیدم. خوب شد به اینجا رسیدم و همه را مدیون کمک های
پدرم هستم.

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد